چرا دينگه مارو
دينگه مارو؛ پيرزني كه تنها در دل كوه روزگار مي گذراند و در آرزوي رقص و بازي و شادي است و يا انتظار ديدن يك همبازي
در داستان عينكي براي اژدها (محمد محمدي) به او برخورديم در هيات ننه اژدها كه سالها روايتگر قصه ها بوده اما امروزه گوشه نشين شده و در يكي از كوه هاي دور و نزديك سرزمين مان زندگي مي كند . سوي چشمانش از بين رفته و دستي بايد تا چشمانش را به او باز گرداند ، تا سفر كند به هر جاي و آنچه ديده ، در كلام بريزد و براي كودكان و بزرگتر هايشان بازگويد. با كلام جادويي اش روايتگر قصه هاي ديار ايران زمين باشد كه هر سوي اش گنجينه اي است كه بايد آن را پاس داشت و به آن مهر ورزيد
ردپايش را در قصه ميهمان هاي ناخواننده (فريده فرجام) نيز ني توان يافت. پيرزني كه وسعت دريا ها را در خود داشت و مي توانست تمام هستي را در دل خود جاي دهد، كه با مهر زنده بود و را ه و رسم مهرباني مي دانست و يا همچون پيرزن قصه كدو قلقله زن كه روزگار را شادمانه و سبك بال به بازي گرفت به سان كودكان، تا براي دخترش خورجيني از مهر سوغاتي ببرد
با پيرزن داستان وقتي ناراحتيم جاده ها تمام نمي شوند (احمد اكبرپور) همراه شديم ، پيرزني كه به هنگام مرگ خود ، كودكان را به سفر در دنياي شعر دعوت مي كند با اين آموزه كه كودكي شعر زندگي است و شعر ، كودكي جهان هستي
اين زنان كهن سال كه در هنر و ادبايت زنده اند ، همواره يك صورت اند ، صورتي ازلي از مهر و دانايي و راستي. اما نه تنها در ادبيات ، كافي است چشم بچرخاني كه هزاران هزار خواهي ديد ؛ در سواحل خليج فارس به انتظار ماهي گيران و صيادان ماه، در خنكاي سايه سار كپر هاي چاه بهار، در ميان عطر باغ هاي ليمو و انبه ميناب، در پس پلاس هاي كوچيان كوهرنگ، در پنجشنبه و جمعه بازارهاي آق قلا و اينچه برون و يا در كنج آپارتماني كوچك در شهر هاي بزرگ
